چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من

شاعر : حافظ

ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من روي رنگين را به هر کس مي‌نمايد همچو گل
گفت مي‌خواهي مگر تا جوي خون راند ز من چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
بس حکايت‌هاي شيرين باز مي‌ماند ز من گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باک نيست
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
کو به چيزي مختصر چون باز مي‌ماند ز من دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد
عشق در هر گوشه‌اي افسانه‌اي خواند ز من صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم